دختر همسایهمان روسری ِ آبی به سر میبندد.
چند روز پیش که از خانه بیرون میرفتم، پشتِ شیشهی مات ِ پنجرهی رو به کوچهشان، سایهی آبی بزرگی دیدم که تکان میخورد.
دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم میکرد.
به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشهی مات، نمیشود چیزی دید.
پنجرهی رو به کوچهی اتاق من، شیشهی مات ندارد.
دیروز دخترک را دم ِ در دیدم. زیبا بود. ایستادم و خیرهاش شدم. بیکه نگاهم کند برگشت و در را محکم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شیشهی مات، سایهی آبی را دیدم.امروز صبح، باز دخترک را دیدم، دم درشان. برایش دست تکان دادم. با غیظ نگاهم کرد، برگشت و در را محکم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سایهی آبی را دیدم که پشت شیشهی مات پیدا شد و طرح نامشخص ِ لبهایش را، که به شیشه چسبانده بود و برایم بوسه میفرستاد.عاشقش شده ام. *
برای پنجرهی رو به کوچهی اتاقم، شیشهی مات خریدهام.
چند ساعتی است که هر دو - من و او - از پشتِ شیشههای ماتمان، به سفیدیِ مات کوچه خیره شدهایم و هر دو با خود میگوییم: همین حالا، حتمن، او هم پشتِ شیشهی ماتش ایستاده و من را نگاه میکند
نویسنده***خالد رسولپور16:52:10